به گزارش فاواپرس، فرزندان، عزیزترین و دوست داشتنیترین دارایی تمام پدر و مادرها در دنیا هستند. به همین دلیل، والدین همواره سعی میکنند بهترین امکانات را برای فرزند خود فراهم آورند تا وی کمبودی در زندگی احساس نکند. اما گاهی اوقات، شرایط به گونهای پیش میرود و اتفاقاتی رخ میدهد که نمیتوان جلویش را گرفت. در برخی موارد نیز پدر و مادرها خودشان سرنوشت بچهها را تغییر میدهند.
موضوعی که قصد داریم به آن بپردازیم، مقداری عجیب و دلهره آور است. بارها و بارها خبرهایی مبنی بر گم شدن بچهها و یا ناپدید شدن آنها را شنیده ایم. در برخی موارد، آنها به درون جنگلها راه مییابند و با شرایط ترسناکی بزرگ میشوند. این که با وجود خطرات بسیار زیاد و حیوانات درنده، آنها چطور توانسته اند با طبیعت خو بگیرند، یکی از سوالات بحث برانگیز در این زمینه است.
آنها برای مدتها از جامعه دور مانده اند. در ادامه همراه ما باشید تا ۱۰ مورد از عجیبترین بچههایی که در جنگل بزرگ شده اند را با یکدیگر بررسی کنیم.
کامالا و آمالا
کامالا و آمالا، حدود صد سال پیش توسط یک مبلغ مذهبی به نام «رورند جوزف سینگ» در جنگلهای میدناپور هند یافت شدند. وی این دو دختر هشت و دو ساله را از یک گرگ گرفت. آنها چهار دست و پا فرار میکردند، زوزه میکشیدند و هیچ علاقهای به تعامل با انسانها نداشتند.
آمالا بعد از یک سال و کامالا نیز پنج سال بعد، توانستند ۵۰ کلمه را یاد بگیرند. سرگی آرولز محقق فرانسوی، حدس میزند که بسیاری از جنبههای داستان آقای سینگ، احتمالا ساختگی بوده است. ظاهرا وی با این کار قصد داشته برای یتیم خانه اش سرمایه جذب کند.
جانِ «ارباب»
داستان این فرد، به سال ۱۶۴۴ میلادی باز میگردد و توسط «سِر کِنِلم دگبی» گزارش شده است. وی از مردی ۲۱ ساله سخن میگفت که هنگام دزدیدن غذا از مزرعه اش، به دام افتاده است. این فرد در سن ۵ سالگی هنگام جنگهای داخلی، به درون جنگل فرار کرده بود. او سالهای بعدی عمرش را میان درختان سپری کرده و خودش را با میوهها و ریشه گیاهان زنده نگه داشته بود.
مِمی لی بلانک
وی که به «دختر وحشی» مشهور بوده، نخستین بار در دهکده سونگی فرانسه دیده شد. هنگامی که یکی از ساکنین دهکده قصد داشته با استفاده از سگش او را بترساند و به جنگل باز گرداند، این دختر بچه با ضربهای سریع سگ را هلاک میکند. وی سرانجام دستگیر شد و اهالی آن را به جای دیگری منتقل کردند.
در سال ۱۷۳۱، یک نجیب زاده برای آموزش دختر فرستاده شد. او همیشه دوست داشت به محل زندگی اولیه اش باز گردد. دختر وحشی با قرار دادن قورباغه در بشقاب غذایش، دیگران را حسابی وحشت زده مینمود.
او با نام «ماریا آنجلیک مِمی لی بلانک» غسل تعمید داده شد. وی طی ۱۰ سال توانست زبان فرانسوی را تا حدودی یاد بگیرد و بعدها نیز زندگی نامه اش و چگونگی رسیدن به فرانسه توسط کشتی بردهها را توضیح داد. محققان اعتقاد دارند که وی احتمالا در منطقه «ویسکوسین» فعلی به دنیا آمده بود.
پسر یوزپلنگی
داستان «پسر یوزپلنگی» در نوشتههای «استوارت بیکر» پرنده شناس و افسر پلیس بریتانیایی یافت شده است. مقالهای که در اول ژانویه ۱۹۲۱ میلادی از وی منتشر شده، داستان نظارت آقای استوارت بر استخر کارگران اجباری در جادهای نزدیک به یک دهکده را روایت مینمود. ظاهرا یک مرد به آقای بیکر نزدیک شده و گفته است که اگر او مجبور به کار کردن شود، هیچ کس نمیتواند از پسر وحشی اش مراقبت کند و او به جنگل باز خواهد گشت.
پسر این مرد بر روی چهار دست و پا راه میرفته و چشمهای عجیبی داشته است. بر اساس داستان روایت شده، این پسر توسط یک یوزپلنگ دزدیده شده و همه گمان میکردند جانش را از دست داده است. سه سال بعد، پسر یوزپلنگی در کنار تولههای این حیوان پیدا شد.
لوبو؛ دختر گرگی رودخانه شیطان
در سال ۱۸۳۵ میلادی، مهاجرانی به نام جان و مولی دِنت، در حال عبور از بخشی از تگزاس بوده اند که امروزه به نام «رودخانه شیطان» شناخته میشود. همسر یکی از آنها باردار بوده و هنگام طوفان دچار درد زایمان میشود. شوهرش قصد داشته کمک بیاورد که صاعقه به وی اصابت مینماید.
ناجیان بعدها خانم دنت را مرده پیدا میکنند؛ آن هم در حالی که فرزندش به دنیا آمده است. نوزاد از دست رفته بود و گرگها منطقه را احاطه کرده بودند؛ بنابراین هیچ گاه جستجو به صورت کامل انجام نگرفت. ده سال بعد، پسری در سن فیلیپه، دختری را میبیند که با دسته گرگها همراه شده، با آنها شکار میکند و همراشان غذا میخورد. شواهد اندکی درباره این داستان وجود دارد.
پیتر؛ پسر وحشی
پیتر در سال ۱۷۲۵، در جنگل هرتزوُلدِ شمال آلمان پیدا شد. این پسر تقریبا ۱۲ ساله، بسیار ژولیده بود و بر روی چهار دست و پا راه میرفت. بعد از سپری کردن یک دوره اصلاحی، او به جورج، دوک هانوفر واگذار شد. وی قصد داشت به او البسه و غذای مناسب بدهد و نام پیتر را برایش انتخاب کرد، اما تلاشهای وی به جایی نرسید.
بعد از گشتن در دادگاههای اروپا و تبدیل شدن به چهرهای مشهور، پیتر به حومه شهر انتقال یافت تا به صورت گمنام زندگی اش را بگذراند. او در سن ۷۲ سالگی درگذشت و هیچ گاه نتوانست بیشتر از یک تا دو کلمه سخن بگوید.
دینا سانیچار
داستان این مرد، شبیه به قصه آمالا و کامالاست. او در یک غار همراه با گرگها پیدا شد؛ این بار در منطقه بولاندشار هند. شکارچیان در ابتدا گمان میکردند که او یک حیوان است، اما خیلی زود متوجه شدند که پسری شش ساله رو به رویشان قرار دارد. وی ابتدا به یتیم خانهای در آگرا منتقل گشت، اما هرگز نتوانست خودش را با جامعه انسانی وفق دهد. دینا سانیچار در سال ۱۸۹۵ درگذشت.
مارینا چاپمن
وی در سال ۱۹۵۴ از خانه اش ربوده شد و در سن ۵ سالگی در جنگل رها گشت. مارینا توانست پنج سال همراه با میمونهای کاپوچین زندگی کند و زنده بماند. او بعدا توسط شکارچیان نجات داده شد و اکنون در انگلیس زندگی میکند. خانم چاپمن کتابی به نام «دختر بی نام» را منتشر نموده و در آن سرگذشت خود را شرح داده است.
کودکان گرگی جنگ جهانی دوم
در پایان جنگ جهانی دوم، بچههای آلمانی به خاطر ظاهر عجیب و رها بودن در خیابان ها، در کشورهای شوروی و لهستان با عنوان «کودکان گرگی» شناخته میشدند. در سال ۱۹۴۵، بسیاری از آنها در جنگلها و خیابانهای منطقه پراسیا سرگردان بودند و پیشرویهای ارتش سرخ یتیمشان کرده بود. کودکان زیادی بر اثر سرما و گرسنگی جانشان را از دست دادند. برخی از آنها نیز توسط اهالی دلسوز لیتوانی، در مناطق روستایی پذیرفته شدند.
کاسپِر هاسِر
داستان این شخص در سال ۱۸۲۸ میلادی شکل گرفته است. یک پسر نوجوان که به طور ناگهانی در خیابانهای نورمبرگ دیده شد، به پلیس محلی گفت که مدت زیادی در یک اتاق زندانی بوده است. بعدها یک ناظم مدرسه به آن تدریس کرد و دریافت که وی پسر باهوشی است. آقای هاسر در سال ۱۸۳۳ درگذشت؛ بدون آن که معمای ظاهر شدنش در خیابان حل شود.
او قبل از مردن، اظهار داشت که یک غریبه، بستهای حاوی یک پیغام مرموز به وی داده و سپس چاقویی را درون سینه اش فرو کرده است. معمای ظاهر شدن و مرگ ناگهانی آقای هاسر، با وجود گذشت سالهای زیاد، همچنان به صورت یک راز باقی مانده.