پرونده سعید حنایی معروف به قاتل عنکبوتی، یکی از بحث برانگیزترین و مرموزترین پروندههای جنایی تاریخ قضایی پس از انقلاب اسلامی است و هنوز گمانه زنی ها و شبهات زیادی در مورد آن وجود دارد.
در حالی که فیلم های عنکبوت و عنکبوت مقدس و همچنین مستندی که در مورد سعید حنایی در ایران ساخته شد تفاوت ها و گاه تناقض های بسیاری دارند، روزنامه اعتماد به نقل از یکی از برادزاده های سعید حنایی جزییات جدیدی از جنایت ها و پرونده او را در قالب یک گزارش فاش کرده است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
دهه ۷۰ در ایران قتلهای زنجیرهای مهم زیادی رخ داد. سال ۱۳۷۴ قتلهای زنجیرهای مربوط به غدیر شیخجو، سال ۱۳۷۶ شروع قتلهای زنجیرهای خفاش شب، سال ۱۳۷۹ قتلهای زنجیرهای مربوط به قاتل عنکبوتی … اما قاتل عنکبوتی؛ قتلهای زنجیرهای او از ۷ مرداد ماه سال ۱۳۷۹ آغاز شد و انگیزه قتلهایش با دیگر قاتلان تفاوت داشت.
قاتل عنکبوتی شروع میکند
فردا ۷ مرداد ماه است. بیست و دو سال پیش در چنین روزی زنی ۳۰ ساله به نام افسانه کریمپور در مشهد به قتل رسید. سه روز پس از آن در ۱۰ مرداد ماه ۱۳۷۹ جنازه زنی دیگر در زیر بوتهزارهای گوجهفرنگی در حوالی خین عرب مشهد کشف شد و بدین ترتیب حاشیههای شهر مشهد در سالهای ۱۳۷۹ تا ۸۰ انباشته از اجساد زنان روسپی شده بود. در این فاصله فقط ۱۱ جسد در بیابانها و حواشی شهر توسط پلیس کشف شده بود، اما خبری از قاتل زنجیرهای این زنان نبود.
اخبار به قتل رسیدن زنان خیابانی به قدری در مطبوعات آن زمان گسترده شده بود که حتی فردی به نام صیاد سیمرغ خود را قاتل این زنان در مشهد معرفی کرد ولی وقتی او تحت بازجویی قرار گرفت معلوم شد صرفا برای رسیدن به شهرت چنین ادعایی را مطرح کرده و چیزی از قتلها نمیداند.
در یازده فقره قتلی که توسط قاتل صورت گرفته بود تشابهات زیادی وجود داشت ازجمله سرگذشت مقتولان، سوابق کیفری آنها و نحوه به قتل رسیدنشان. تمامی این زنان با انسداد مجاری تنفسی در ناحیه گلو با فشار روسری به قتل رسیده بودند.
قتل این زنان ادامه داشت تا اینکه آخرین طعمه او زنی به نام مژگان از چنگال او میگریزد. مژگان یک هفته بعد از این ماجرا با طرح ویژه پلیس دستگیر میشود. این زن در بازجوییها اطلاعات و آدرس قاتل را به ماموران میدهد. سعید حنایی همان قاتل زنجیرهای زنان روسپی در مشهد بود. حنایی توسط مطبوعات با عنوان قاتل عنکبوتی معرفی شد.
حنایی به همراه همسر و سه فرزندش در یکی از محلههای جنوبی شهر مشهد زندگی میکرد. او از دوران نوجوانی دچار مشکلات روحی و روانی شدیدی بود و تحت نظر روانپزشک قرار داشت. مشکلات روحی و روانی سعید حنایی وقتی به اوج میرسد که یک شب متوجه خراشی روی صورت همسرش میشود. همسر حنایی ماجرا را برای او تعریف میکند و میگوید که در راه بازگشت از مدرسه پسرشان به خانه سوار خودرویی شخصی میشود و راننده با تصور اینکه مسافرش زنی خیابانی است پیشنهادی غیراخلاقی میدهد و او با راننده درگیر میشود و صورتش خراش برمیدارد.
سعید حنایی پس از آنکه متوجه ماجرایی که برای همسرش اتفاق افتاده میشود برای انتقام به خیابان میرود تا مرد مسافرکش را پیدا کند و چون موفق نمیشود سراغ زنان روسپی میرود و گمان میکند با قتل آنها میتواند جامعه را از فساد پاک کند. اولین قتل توسط سعید حنایی در ۷ مرداد ماه سال ۱۳۷۹ رخ میدهد و تکرار این قتلها تا سال ۸۰ ادامه پیدا میکند.
زنجیره این قتلها درست در جایی پاره میشود که طعمه آخرش زنی به نام مژگان از چنگال او میگریزد. یک هفته پس از این ماجرا پلیس در طرح ویژهای که برای دستگیری زنان خیابانی گذاشته بود، مژگان را هم دستگیر میکند. این زن در بازجوییها مشخصات و آدرس خانه سعید حنایی این قاتل زنجیرهای را به ماموران میدهد و در نتیجه او دستگیر میشود.
پلیس تا قبل از دستگیری حنایی، یازده فقره قتل را که به دست سعید حنایی صورت گرفته بود کشف میکند، اما پس از بازداشت؛ حنایی به پنج فقره قتل دیگر نیز اعتراف میکند و راز قتل شانزده زن خیابانی برملا میشود. حنایی در تمام جلسات بازپرسی و دادگاه انگیزهاش را خیرخواهانه با هدف از بین بردن فساد در جامعه عنوان میکرد، اما دلیل اصلی این جنایتها به نوجوانی او برمیگردد …
حالا با گذشت ۲۲ سال از قتلهای زنجیرهای قاتل عنکبوتی؛ اعتماد در مصاحبه با م.حنایی یکی از برادرزادههای او از پشت پرده زندگی سعید حنایی و اتفاقی که در ۱۷ سالگی برای او رخ داده است، ناگفتههایی را فاش میکند.
جنون ادواری به اضافه مسایل دینی از او قاتل ساخت
برادرزاده سعید حنایی خانمی است تقریبا ۵۰ ساله. او در خصوص زندگی عمویش و اتفاقاتی که پس از دستگیری برای سعید حنایی رخ داده است، صحبتهایی را عنوان میکند که تمامی آنها قابلیت انتشار ندارند. او درباره زندگی خصوصی سعید حنایی به اعتماد میگوید: پدربزرگ و مادربزرگم معلم بودند. حتی در فیلم راز ممنوع که از شبکه ۳ بخش میشد عوامل این فیلم برای اطلاعات از مکتبها و روضههای قدیمی به مادربزرگم مراجعه کرده بودند که خودشان هم نمیدانستند که شاید مادربزرگم مادر همان سعید حنایی باشد.
مادربزرگم غیر از خیاطی خیلی شاگرد دختر داشت و کلا زنی بود که استقلال مالی داشت. بچههایشان را هم به سختی بزرگ کرده بود، چون بیشتر فرزندان مادربزرگم پسر بودند مرتب به آنها گوشزد میکرد که شاگردهای من میآیند نامحرم هستند و مواظب باشید. آن زمان هم که مادربزرگم این همه معتقد بود هنوز انقلاب نشده و زمان شاه بود ولی با این وجود خیلی مراقب رفتار فرزندانش بود.او در ادامه توضیح میدهد: مادربزرگ و پدربزرگم شش پسر داشتند و یک دختر. عمو سعیدم فرزند چهارم آنها بود.
یکی از عموهایم در ۱۸ سالگی سرطان خون گرفت و فوت کرد. عمویم هم که به خاطر جریان قتلهایی که مرتکب شد در چهل سالگی قصاص شد. یکی دیگر از عموهایم نیز که در پاسگاه کار میکرد پس از جریان عمویم از شدت غصه سکته کرد و از دنیا رفت. پنج، شش سال است که مادربزرگم از دنیا رفته اما همیشه تعریف میکرد که عمو سعیدم در ۱۶ سالگی دچار خون دماغ شدیدی شد و بعد از آن مرتب حالش بد میشد.
وقتی هم بابت این مشکل به دکتر مراجعه کردند، دکتر گفته بود که ایشان دچار بیماری جنون ادواری است و بیماری او را با قرص لیتیوم کنترل میکردند. پس از آن هر از گاهی این بیماری، خود را به شیوههای مختلف نشان میداد. یکی از نشانههای بیماری او فعالیت بیش از حدش بود و مادربزرگم هر وقت متوجه فعالیت غیرعادی او میشد سریع عمویم را به دکتر میبرد. شاید الان از عمویم بگویم مسخرهام کنید اما هر زمان من وسلیهای نیاز داشتم فورا به او میگفتم و برایم تهیه میکرد.
برادرزاده سعید حنایی در خصوص فرزندان او میگوید: پسر عمویم متولد ۱۳۶۵ است و دو دختر دیگرش هم هر کدام متولد ۱۳۶۹ و ۱۳۷۰ هستند. سه فرزند عمویم هر کدام زندگیهای خوبی دارند. در حال حاضر همسر عمویم با پسر و عروسش مکه هستند. پسر عمویم مهندس است و ازدواج کرده.
دو دختر دیگر عمویم نیز ازدواج کردند و زن عمویم هفت نوه دارد. فرزندان عمویم خیلی مایل به مصاحبه نیستند و ما هم در جمعهای خانوادگیمان زیاد از اتفاقی که برای خانواده آنها افتاد، صحبت نمیکنیم. حتی پسرعمویم در خصوص فیلم عنکبوت که در مورد عمویم ساخته شد به وزارت ارشاد رفت و درخواست کرد که این فیلم منتشر نشود، چون اصلا فیلمی که از زندگی عمویم ساخته شده بود جزییات درستی را ارایه نکرده بود، اما خب دوندگیهای پسرعمویم به جایی نرسید.
زن عموی من از خانواده مرفهی بود و دختر یک تاجر بود. عموی من بنا نبود بلکه سنگکار بود. هیچ کدام از فرزندانش هم کار پدرشان را تایید نمیکنند، اما فضای جامعه در بیست سال پیش با الان خیلی متفاوت بود. مثلا عموی من تلاش داشته با این قتلها جامعه را درست کند در صورتی که اصلا این پاک کردن فساد از جامعه کار عموی من نبود. قتلهایی هم که عمویم مرتکب شد مربوط به همان بیماریاش میشد.
یکی از روانپزشکان معروف مشهد که در جریان بیماری او بود و همچنین عمویم تحت نظر این پزشک قرار داشت در دادگاه نگذاشتند که این پزشک صحبت کند. حتی برخی افراد از تهران برای عمویم وکیل گرفتند که بتواند در خصوص بیماری او و شخصیتش مواردی را در دادگاه شرح دهد، اما دادگاه نگذاشت وکیل و دکترش در جلسات صحبت کنند.
او در مورد خاطرات عمویش قبل از قصاص میگوید: عمویم برای ما تعریف میکرد که در جنگ ایران و عراق راننده آمبولانس بود و تمام جنازههای دوستانش را داخل آمبولانس میگذاشت و به تهران منتقل میکرد. خودش میگفت جنازه این زنان را که میدید… دفتر خاطراتی هم داشت که الان دست پدرم است ولی بیشتر صفحات دفتر او را دادگاه و دولت وقت آن زمان پاره کرد و بعد به ما تحویل داد.
من تا آخرین روز برای ملاقات با عمویم به زندان وکیلآباد میرفتم در آن مدت عمویم هیچگاه اظهار پشیمانی نمیکرد. خب شما بیماری او را در خصوص نوع رفتارهایش نیز باید در نظر بگیرید و یک موضوع دیگر که وجود داشت، این بود که خیلی از مسوولان آن زمان عمویم را تشویق میکردند. حتی قاضی او که چند سال پیش نیز خودکشی کرد وقتی برای بازسازی صحنه جرم به خانه عمویم آمد ما همه گریه میکردیم و او به ما گفت که گریه نکنید ما او را به سوریه منتقل میکنیم.
کار عموی من مشخص بود خطا بود اما آنها تشویقش میکردند. مسائل دیگر هم بود… اما چند وقت پس از وعده وعیدهایی که به خانواده ما دادند، نظرشان عوض شد و در پرونده عمویم سرقت و زنا را هم عنوان کردند. عمویم بحث زنا را که اصلا قبول نمیکرد اما زیورآلاتی که با برخی از این زنان بوده را قبول کرده بود که برداشته است.
در مورد اجرای حکم قصاص، تمام خانوادههای اولیای دم آن زنان رضایت داده بودند جز خانواده یک نفر از آن زنان. قرار بود خانه عمویم را بفروشیم و مبلغی را به هر کدام از خانوادههای اولیای دم پرداخت کنیم اما خب دیگر نشد. عموی من هم وقتی تشویق و حمایتهای برخی مردم را میدید اظهار پشیمانی نمیکرد. محاکمهها هم که اکثرا علنی نبود. روزی که او را اعدام کردند ما همه پشت درهای زندان وکیلآباد بودیم. به ما گفته بودند که عمویم در آخرین لحظه فقط این جمله را بر زبان آورده است: قرار ما این نبود…